(توسط آلن واتس ، ترجمه م. ق. )
....همانند این است که یک شیشه ای از جوهر را در دست بگیری و پرتاب کنی به سمت دیوار...
بمممم!
حال میبینی که جوهر سراسر روی دیوار گسترش یافته ولی در وسط آن که می
نگری ، آنرا انبوه میبینی ، اینطور نیست؟ و هنگامی که قطرات از لبه آن
بیرون می ریزد ، آن لکه های کوچک و کوچک تر می شوند و اگو های پیچیده تری بوجود می آورد. می بینی؟
پس انفجار بزرگی بوده در آغاز تمام چیز ها و آن پخش شده.
و من و تو که در این اتاق نشسته ایم ، به عنوان انسان های پیچیده ، در انتهای بسیار دور از حاشیه این انفجار مهیب قرار داریم.
ما در انتهای آن انفجار مسطوره های کوچک پیچیده هستیم ! جالبه! پس ما فقط خود را اینگونه تعریف می کنیم...
اگر می پنداری
که فقط در پوستت زندگی میکنی ، خودت رو بعنوان یک هنر خطاطی کوچک و بغرنج ،
در انتهای آن انفجار تصور می کنی. دور از انفجار ، دور از فضا و در دل
زمان.
میلیارد ها سال پیش تو همان انفجار مهیب بودی ولی الان یک انسان پیچیده هستی.
خود را محروم کرده ایم ، و دیگر آن انفجار مهیب را که آغاز کار ما بود را احساس نمی کنی....ولی هستی!
بسته به آن که چگونه خودت را تعریف می کنی، تو براستی آن انفجار بزرگی.
----اگر این سیاقی بود برای آغاز چیز ها ، اگر انفجاری در آن آغاز بود....
نه، تو اسبابی نیستی که دست آورد این انفجار باشد. تو چیزی مثل یک عروسک در پایان این ماجرا نیستی. تو هنوز جریان داری......
تو این انفجار بزرگ هستی!!!